گلیم بخت من
در واقع اگر بخوام درست تر بگم باید بگم همین قدر که نفسی میاد و میره ، باز جای شکرش باقیه … امام مگه میشه با همین نفس زندگی کرد زنده هم
موند ؟ ! ؟ …
من با اینکه همه سالهای عمرم را همین جوزری گذراندم ، باز دلم قرص نیست . شبی بود که فقط یک لقمه نان سر سفرمون بود . شبی هم بود که ا…ی !
دستمون رسیده و نیم کیلو گوشت رو با یه خورده ( سویا ) قاطی کردیم و این مثلا « جشن» مون … بود . اما نمی دونم چیه که باز ته دلم قرص نیست . نگاه
زن و بچه ام که به من کارگر می افته و هزار جور حرف و حدیث نداری را از نگاهشون می خونم ، بند دلم پاره میشه می فهمم که آخر آخرش می رسه ها …
اما نمی دونم ، به خاطر « زود رسیدن سر برج و اجاره خونه » س ….« به خاطر مریضی بچه ها » س … نمی دونم . خلاصه دلم قرص نمیشه . گاهی خیال
می کنم گلیم بخت ما رو سیاه بافتن و به اب « زمزم » و « کوثر » هم نمیشه سپیدش کرد … امام باز به خودم میگم مگه ما جز در خونه کوثره ی فاطمه زهرا
کجار را داریم که بریم ؟ به جان عزیزتون که می خوام دنیا نباشه و شما سالم باشین ، گاهی نون شب هم نداریم با اینکه هر وقت بچه هام چیزی را تو دست های
هم کلاسیهاشون می بینن ومی خوان ، نمی تونم براشون بگیرم … با اینکه خدا می دونه - چند سال که نتونستیم بریم مشهد پابوس آقا امام هشتم ….
اما…. اما ….هیچ وقت نگذاشتیم نمازمون قضا بشه … آخرش هم یادمون نرفته که از خدا بخواهیم بیان آقای عزیز !
سادات اخوی