پادشاه بیمار
پادشاهی بس از این که بیمار شد گفت نصف قلمرو پادشا هی ام رابه کسی می دهم که بتواند مرا معالجه کند .
تمام ادم های دانا دور او جمع شدند تا ببینند چطور می شود شاه را معالجه کرد.
اما هیچ یک ندانستند تنها یکی از مردان دانا گفت:فکر کنم می توانم شاه را معالجه کنم.
اگر یک ادم خوشبخت را بیدا پیراهنش را بردارید وتن شاه کنید شاه معالجه می شود شاه پیک هایش را برای آدم های
نیک ….آدم خوشبخت فرستاد انها درسرتاسر مملکت سفر کردند ولی نتوانستند ادم خوشبختی بیدا کنند.
حتی یک نفر هم بیدا نشد که کاملا راضی باشد. ان که ثروت داشت بیمار بود انکه سالم بود در فقر دست با می زد یا
اگر سالم وثروتمند بود زن و زندگی بدی داشت یا اگر فرزندی داشت فرزندش بد بود خلاصه هر ادمی چیزی داشت که
از ان گله و شکایت کند.
آخرهای شب پسر شاه از کنار کلبه محقر وفقیرانه رد می شد شنید یک نفر دارد چیزهای می گوید “شکر خدا را که
کارم راتمام کردهام سیر وبر غذا خورده ام ومی توانم دراز بکشم وبخوابم /چه چیز دیگر می توانم بخواهم.
پسر شاه خوشحال شد ودستور داد بیراهن مرد را بگیرند وبیش شاه بیاورند وبه مرد هم هر چقدر بخواهد بدهند
پیک ها برای بیرون اوردن بیراهن مرد توی کلبه رفتند /اما مرد خوشبخت آنقدر فقیر بود که پیراهن نداشت.
منبع کتاب: زیباترین جملات از بزر گان جهان