نصیحت یک معلم
مادری فرزند خود را نزدlمعلم برد و گفت :
- این پسر مرا اطاعت نمی کند ، اور ا بترسانید !
معلم که ریش درازی داشت ، آن را جمع کرد و در دهان خود فرو برد و به کله اش حرکت شدید داد و چنان فریادی از جگر بر کشید که زن ، از وحشت نقش بر
زمین شد . وقتی به هوش آمد . به معلم گفت :
- زهره ی مرا بردی . من از شما خواستم که پسر را بترسانی ؛ نگفتم که مادر را بترسانی !
معلم پاسخ داد :
- فرقی ندارد ؛ وقتی عذاب نازل شود ، خشک و تر با هم می سوزند .