شخصی را دیدم با چهرهای آرام و بسیار نیکو
مردی از شامیان گوید: روزی در مدینه شخصی را دیدم با چهرهای آرام و بسیار نیکو و لباسی در برکرده که به طرز زیبایی آراسته و سوار بر اسب. درباره او پرسیدم. گفتند: حسن ابن علی ابن ابیطالب است. خشمی سوزان سرتاپای وجودم را فراگرفت و بر علی بن ابیطالب علیه السّلام حسد بردم که چگونه او چنین پسری دارد.
پیش او رفته و پرسیدم: آیا تو فرزند علی هستی؟ وقتی تأیید کرد. سیل دشنام و ناسزا بود که از دهان من به سوی او سرازیر شد. پس از آنکه به ناسزاگویی پایان دادم از من پرسید: آیا غریب هستی؟ گفتم: آری. فرمود: با من بیا اگر مسکن نداری به تو مسکن میدهم و اگر پول نداری به تو کمک میکنم و اگر نیازمندی، بینیازت سازم. من از او جدا شدم در حالی که در روی زمین محبوبتر از او در نزد من کسی نبود.