دل نوشته
کجایی ای خورشید عالم تاب هستی ! کجایی ای ترنم دلهای بارانی ای بقیه الله … !
من در پی روئت روی آفتابی ات هستم دلم بی قرار است و از روزهای سرد پاییزی و از ندیدینت گریانم سر به زیر
می افکنم و خجل از روی آفتابی ات که با مهربانی مرا نظاره می کنی . صدای تپش دلم را می شنوی که از حجابت
گرفته ! من لحظه های پایانی ماندم را سپری می کنم همین فردا ها هستند که مرا با خودت خواهند برد تازه به تو
عادت کرده ام ، تازه با لبخندت جان گرفته ام و اگر تو لحظه ای نباشی … ! و شب ها در انتظار صبح به سر می برم
شاید تو را خواهم دید . چرا نظاره بر رخ زردم نمی کنی ؟ دلم از روز های به هم پیوسته و تکراری خسته است .
می دانم روزی دستانم را می گیری و برایم زندگی می بخشی . دل خوشم و شرمسار دل خوش از دیدار مه تابانت و
شرمساز از وجود بی بهره ام ای کاش می توانستم لحظه ای با تو بیایم و لحظاتی لب به سخن بگشایم و بگویم از فراق
جدایی . افسوس … تنها می توانم دقایقی دست رد دستان لطیف نسیم دهم و سرود سبز انتظار بخوانم . کاش بتوانم
در روز گار آمدنت باشم تا به راهت پر پر شوم و مژده آمدنت را به دلهای سرد کوهستانی برسانم .