بازگشت دل
چرا همه فکر می کنند این یک پایان است در حالی که این جز آغز راهی نفس گیر نیست ؟
دلم همین حوالی بود . گاهی می دیدمش ، گاهی هم نمی دیدمش . طولی
کشید تا بفهمم که آنقدر پر از غبار شده که باید طوفانی بیاید تا همه چیر پاک
سازی شود . خدا نشست پای حرف های دلم . دلم دوست داشت خدایی شود . از
اول ساخته شود . خدا به من گفت کشتیی بساز از دستورش حیرت کردم .
کشتی در دل کوچک من در همین که دل می گویند مال هر کسی به اندازه مشت
دست خودش است ؟ اما فرمان خداوند بود . خوب یادم است آنم روز ها دلم از
اشتیاق می لرزید و با من حرف می زد : چقدر خوب که قرار است اینجا اتفاقی
بیافتد ! چقدر خوب که من هم برای خودم کشتی دارم یک کشتی پر از خوبی ها .
خوبی هایی که تو از گوشته و کنار من جمع می کنی . ما بقی هر چه در من است
باید ویران بشود . من با اشتیاق کار می کردم . چرا که همواره منتظر صاحب نجاتی
بودم که خدا به من وعده داده بود . آن ساحل گرم و گرما بخش با شن همتای نرم و
کشتی ایمان من که قرار بود روی این شنها فرود بیاید . و سر انجام آن لحظه فرا
رسید نمی دانم درست چه بر سر دلم آمد . انگار چیزی از ته دلم جوشید و گریه
کرد . همه جا طوفان بود آب بود آب برای شستشوی نا پاکی ها زشتی ها و تیرگی
ها . من فکر می کرذدم دلم دارد خون گریه می کند . دل کندن از عادت های گذشته
چندان اسان نبود . من پیامبر بودم پیامبر خانه دلم . با کشتی ام در داین طوفان زده
حرکت می کردم و همواره چشمم به آن افق دور بود که حالا هر چه می گذشت
نزدیک تر و امید بخش تر می دیدمش شوری بر پا بود . تمام خوبی ها در کنارم بودند
خوبی هایی که آن قدر ها نبودند ولی چه خوب بود که همان ها هم بودند . دل
طوفانی ام آرام شد همه اب ها فرو کش کرد همه جا بوی مست کننده باران
می آمد . ساحل امن خدایی ام را دیدم که روی یک کوه بنا شده بود . شکل یک قله
بود ، قله بلندی که او هم مثل من از اشتیاق می لرزید . کشتی من دوست داشت
فرود بیاید ، روی همین کوه ، روی همین قله . چقدر حیرت انگیز که من هم در وجود
خودم کوه جودی داشتم . چقدر خوب که بالاخره پاهای من هم روی این شن نرم ،
اما محکم گذاشته می شد . چقدر خوب که من وظیفه پیامبری ام را رد حق دلم
تمام کرده بودم . من اولین جوانه های روی زمین تازه دلم را وقتی دیدم که اشک
ریختم . اشک شوق ، اشک سپاس ، آن موقع که زانوانم لرزید و با زانو روی زمین
آمدم ، سجده شکر به جا اوردم و اشک ریختم . وای باورم نمی شد ! من داشتم
سبز می شدم . بوی بهار می آمد . خدای بزرگ در خواست توبه ام را پذیرفته بود .