داستانک درباره نماز
بسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ
روزى حضرت امیرالمؤ منین (ع ) در مسجد کوفه جوانى را مشغول نماز خواندن دید. جوان با حضور قلب و توجه تام نسبت به آداب نماز، نماز مى خواند. حضرت به او فرمود: ((اى جوان ، تاءویل نماز چیست ؟))
جوان عرض کرد: ((آیا نماز را جز عبودیت ، تاءویلى است ؟! که بدون آن ، ناقص و ناپسند است . تاءویل حقیقت نماز، عبارت است از: قربت ، خلوص ، حضور قلب و توجّه ، معرفت خدا و محبّت اهل بیت علیهم السّلام ، که بدون آن هیچ عملى صحیح نخواهد بود، اگر چه در همه دهر صائم و روزه دار باشد و در بین صفا و مروه به عبادت قیام کند.)) (8)
آرى ، روح نماز همانا قربت و خلوص ، توجّه و حضور قلب ، و معرفت و محبّت اهل بیت علیهم صلوة المصلّین است .
mbokh.blog.ir
داستانک درباره نماز
مرحوم ملا محمّد تقى برغانى از روحانیانى بود که در محراب عبادت به هنگام سحر در حالى که مشغول خواندن مناجات ((خمس عشرة )) در سجده بود به دست فرقه بابیه به شهادت رسید. در احوال او مى نویسند:
((عبادت آن جناب (قدس سره ) چنان بود که همیشه از نصف شب تا طلوع صبح صادق به مسجد خود مى رفت و به مناجات ادعیه و تضرع و زارى و تهجد اشتغال داشت و مناجات خمس عشرة را از حفظ مى خواند بر این روش و شیوه پسندیده استمرار داشت تا اینکه در یکى از آن شب ها شربت شهادت نوشید. مکرّر در فصل زمستان دیده مى شد که در پشت بام مسجد خود در حالى که برف به شدّت مى بارید، در نیمه شب پوستین بر دوش و عمّامه بر سر داشت و مشغول تضرع و مناجات بود و در حالت ایستاده ، دستها را به سوى آسمان بلند مى کرد تا برف سراسر قامت مبارکش را از سر تا نوک پا سفیدپوش مى کرد.))
mbokh.blog.ir
داستانک در باره نماز
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ
از قول فرزند امام نقل شده است :
((روز اولى که شاه رفت ، ما در نوفل لوشاتو بودیم .
نزدیک به سیصد الى چهارصد خبرنگار اطراف منزل امام جمع شده بودند. تختى گذاشتند و امام روى آن ایستادند.تمام دوربینها کار مى کرد. قرار بود هر چند نفر خبرنگار یک سؤ ال بکنند. دو سه سؤ ال از امام شد که صداى اذان ظهر شنیده شد. بلافاصله امام محل را ترک کردند و فرمودند: وقت فضیلت نماز ظهر مى گذرد. تمام حاضرین از این که امام صحنه را ترک کردند، متعجّب شدند. کسى از امام خواهش کرد چند دقیقه اى صبر کنید تا حداقل چهار پنج سؤ ال دیگر بشود. امام با عصبانیّت فرمودند: به هیچ وجه نمى شود. و رفتند.))(3)
mbokh.blog.ir
کودک خوش اقبال و فرخنده!
کودک خوش اقبال و فرخنده!
جابر گوید: امام باقر (علیه السلام) به من خبر داد:
یکی از زنان طایفه بنی هلال، دایه حضرت علی (علیه السلام) بود که در زمان شیرخوارگی حضرت در خیمه خود به او شیر می داد و نگهداریش می کرد، آن زن پسری هم داشت که برادر همشیر علی (علیه السلام) به حساب می آمد ولی سنش یازده ماه و چند روز از علی بزرگتر بود در کنار خیمه آنان چاهی قدیمی قرار داشت روزی آن طفل بر لب چاه آمد و سر خود را داخل آن نمود علی (علیه السلام) نیز مصمم شد به دنبال او برود، پای علی (علیه السلام) به ریسمانهای خیمه پیچیده شد و آنگاه طنابها را کشید تا خود را به برادر رضاعی خود برساند آنگاه به یک پا و دست او چسبید به حالتی که دست او را در دهان و پایش را به دست گرفت تا از فرو افتادن او در چاه آب جلوگیری کند. در همین حال مادر رضاعی علی (علیه السلام) از راه رسید و صحنه را مشاهده کرد و شیون کنان فریاد زد: ای اهل قبیله ام، ای طایفه ام بیائید، چه بچه فرخنده و مبارکی علی فرزندم را نگه داشته تا در چاه نیفتد سپس دو کودک را از سر چاه دور کرد مردم نیز از نیروی طفلی با آن سن و سال در شگفتی فرو رفته بودند، که با بند شدن پای علی (علیه السلام) به طنابهای خیمه چگونه خود را کشیده تا دستش را به برادرش برساند لذا بدین جهت مادر رضاعیش او را میمون نامید یعنی مبارک و فرخنده و آن کودک در میان طایفه بنی هلال به معلق میمون شهرت یافته بود.
معانی الاخبار، ج 1، ص 140
*******
پادشاه بیمار
پادشاهی بس از این که بیمار شد گفت نصف قلمرو پادشا هی ام رابه کسی می دهم که بتواند مرا معالجه کند .
تمام ادم های دانا دور او جمع شدند تا ببینند چطور می شود شاه را معالجه کرد.
اما هیچ یک ندانستند تنها یکی از مردان دانا گفت:فکر کنم می توانم شاه را معالجه کنم.
اگر یک ادم خوشبخت را بیدا پیراهنش را بردارید وتن شاه کنید شاه معالجه می شود شاه پیک هایش را برای آدم های
نیک ….آدم خوشبخت فرستاد انها درسرتاسر مملکت سفر کردند ولی نتوانستند ادم خوشبختی بیدا کنند.
حتی یک نفر هم بیدا نشد که کاملا راضی باشد. ان که ثروت داشت بیمار بود انکه سالم بود در فقر دست با می زد یا
اگر سالم وثروتمند بود زن و زندگی بدی داشت یا اگر فرزندی داشت فرزندش بد بود خلاصه هر ادمی چیزی داشت که
از ان گله و شکایت کند.
آخرهای شب پسر شاه از کنار کلبه محقر وفقیرانه رد می شد شنید یک نفر دارد چیزهای می گوید “شکر خدا را که
کارم راتمام کردهام سیر وبر غذا خورده ام ومی توانم دراز بکشم وبخوابم /چه چیز دیگر می توانم بخواهم.
پسر شاه خوشحال شد ودستور داد بیراهن مرد را بگیرند وبیش شاه بیاورند وبه مرد هم هر چقدر بخواهد بدهند
پیک ها برای بیرون اوردن بیراهن مرد توی کلبه رفتند /اما مرد خوشبخت آنقدر فقیر بود که پیراهن نداشت.
منبع کتاب: زیباترین جملات از بزر گان جهان